کد مطلب:29827 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:150
روزی، او از پیش یكی از امیران كوفه بیرون آمد و آن امیر، اسبی به وی داده و او را خلعت بخشیده بود. او در محلّه كُناسه ایستاد و گفت:ای كوفیان! هر كدام از شما كه فضیلتی درباره علی بن ابی طالب بیاورد و من در آن باره شعری نسروده باشم، این اسب و این خلعتم را به وی می دهم. آنان شروع كردند به حدیث كردن و سیّد برایشان شعر می خواند تا آن كه مردی از آنان آمد و گفت:امیر مؤمنان، علی بن ابی طالب علیه السلام خواست سوار اسب شود. [ پس، ] لباس پوشید و خواست كفش بپوشد. یكی از كفش هایش را پوشید و خم شد تا كفش دیگرش را بردارد و بپوشد كه عقابی از آسمان، فرود آمد و آن را برداشت و به هوا برد و سپس آن را بر زمین انداخت و از آن، ماری سیاه، بیرون آمد و وارد سوراخش شد. [ آن گاه ]علی علیه السلام كفشش را پوشید. سیّد در این باره شعری نگفته بود. كمی فكر كرد و گفت: ای مردم! شگفت ترین شگفتی ها در [ داستان] كفش ابو الحسین و مار [ است]: [ مار، ] وارد كفش او شد و در آن جا پنهان شد تا پای او را نیش بزند كه از آسمان، عقابی از عقاب ها فرود آمد - و یا شاید شبیه عقاب بود - آن را برداشت، چرخاند و آن گاه از پایین ابرها به زمین افكند. [ مار] به لانه اش گریخت و در آن جا مخفی شد در سوراخی ژرف كه هرگز، بسته نگشته است بدمنظر، سیاه و دارایِ چشمان تیز و نیشِ تیز كبود و لعاب دهان. و از ابو الحسن، علی، دفع شد سمّ كشنده آن، پس از آن كه به لانه گریخت.[1].
5933. الأغانی - به نقل از مدائنی -:سیّدِ [ حِمْیَری] پیش اَعمش می آمد و فضایل علی علیه السلام را از او [ می پرسید و] می نوشت و از نزد او خارج می شد و درباره آن فضایل، شعر می گفت.